امروز : چهارشنبه، ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

آخرین مطالب ارسالی سایت

تشرف حاج شیخ محمد کوفى شوشترى

انتشار در: 19 جولای 2015

تشرف حاج شیخ محمد کوفى شوشترى

 

6026

تشرفات ـ قسمت اول:

متقى صالح، حاج شیخ محمد کوفى شوشترى، ساکن شریعه کوفه فرمود: در سال ۱۳۱۵ با پدر بزرگوارم، حاج شیخ محمد طاهر به حج مشرف شدیم.

عادت من این بود که در روز پانزدهم ذیحجه الحرام، با کاروانى که به طیاره معروف بودندرجوع مى کردم، به خاطر آن کـه آنها سریع تر برمى گشتند.

تا حائل با آنها مى آمدم و درآن جا از ایشان جدا مى شدم و با صلیب آمده، آنها مرا به نجف مى رساندند,ولى در آن سال تا سماوه (از شهرهاى عراق ) همراه ما آمدند.

من در خدمت پدرم بودم و از جنازها (کسانى که به نجف اشرف جنازه حمل مى کنند)براى ایشان قاطرى کرایه کرده بودم، تا او را به نجف اشرف برساند.

خودم هم سوار برشتر به همراهى یک جناز، مـسـیـر را مى پیمودیم.

در راه نهرهاى کوچک بسیارى بود وشتر من به خاطر ضعف، کند حرکت مى کرد.

تا به نهر عاموره، که نهرى عریض وعبور نمودن از آن دشوار است، رسیدیم.

شتر را در نهر انـداخـتـیم و جناز کمک کرد تااز آن جا عبور کردیم.

کنار نهر بلند و پر شیب بود.

پاهاى شتر را با طـنـاب بستیم و او راکشیدیم، اما حیوان خوابید و دیگر حرکت نکرد.

متحیر ماندم و سینه ام تنگ شـد، به قبله توجه نمودم و به حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه استغاثه و توسل کردم و عرض نمودم :یا فـارس الـحـجـاز یـا ابـاصالح ادرکنى افلاتعیننا حتى نعلم ان لنا اماما یرانا و یغیثنا(آیا به فریاد ما نمى رسى، تا بدانیم امامى داریم که ما را همیشه مد نظر دارد و به فریادما مى رسد؟) ناگاه , دو نفر را دیدم که نزد من ایستاده اند: یکى جوان و دیگرى کامل مرد بود.

به آن جوان سلام کـردم. او جـواب داد.

خیال کردم که یکى از اهل نجف اشرف است که اسمش محمد بن الحسین و شغلش بزازى بود.

فرمود: نه من محمد بن الحسن (علیه السلام) هستم.

عرض کردم : این شخص کیست ؟ فرمود: این خضر است و وقتى دید من محزونم به رویم تبسم نموده و بناى ملاطفت را گذاشت و از حال من جویا شد.

گفتم : شتر من خوابیده است و ما در این صحرا مانده ایم , نمى دانم مرا به خانه مى رساند یا نه ؟ ایـشان نزد شتر آمد و پایش را بر زانوهاى آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد.

ناگهان شتر حـرکـت کـرد, به طورى که نزدیک بود از جا بپرد.

دستش را بر سر آن حیوان گذارد، حیوان آرام شـد.

بـعد روى خود را به من کرد و سه مرتبه فرمود: نترس تو رامى رساند.

سپس فرمود: دیگر چه مى خواهى ؟ عرض کردم : مى خواهید کجاتشریف ببرید؟ فرمود: مى خواهیم به خضر برویم (خضر مقام معروفى در شرق سماوه است).

گفتم : بعد از این شما را کجا ببینم ؟ فرمود: هر جا بخواهى مى آیم.

گفتم : خانه ام در کوفه است.

فرمود: من به مسجدسهله مى آیم.

و در این جا, چون به سوى آن دو نفر متوجه شدم، غایب شدند.

بـراه افـتـادیـم , تا آن که نزدیک غروب آفتاب، به خیمه هاى عده اى از بدوى ها رسیدیم وبه خیمه شیخ و بزرگ آنها وارد شدیم.

شیخ گفت : شما از کجا و از چه راهى آمده اید؟ گفتیم : ما از سماوه و نهر عاموره مى آییم.

از روى تعجب گفت : سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف این نیست.

با این شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور کردید, حال آن که گودى اش بحدى است که اگر کشتى در آن غرق شود، دکلش هم نمایان نخواهدشد! بالاخره بعد از قضیه، شتر، ما را تا مقابل قبر میثم تمار آورد و در آن جا روى زمین خوابید.

من نزدیک گوشش رفته و آهسته به او گفتم : بنا بود که تو مرا به منزلمان برسانى.

تا این حرف را شنید، فورا حرکت نموده و براه افتاد تا ما را به خانه رسانید.

بـعدها آن شتر صبح ها از منزل بیرون مى آمد و رو به صحرا نموده و به چرا و علف خوردن مشغول مـى شـد, بـدون آن کـه کسى از او مواظبت و نگهدارى کند.

غروب هم به جایگاه خود در منزل ما برمى گشت و مدتها بر این منوال بود.

پس از مدتى , روزى بعد از نماز نشسته و مشغول تسبیح بودم، ناگاه شنیدم که شخصى دو بار و به فارسى صدا مى زند: شیخ محمد اگر مى خواهى حضرت حجت (علیه السلام) را ببینى به مسجد سهله برو.

و سه مرتبه به عربى صدا زد: یا حاج محمد ان کنت ترید ترى صاحب الزمان فامض الى السهله.

(اگر مـى خـواهـى حـضـرت حـجـت (علیه السلام)را بـبینى به مسجد سهله برو) برخاستم و به سرعت به سوى مسجدسهله روانه شدم.

وقتى نزدیک مسجد رسیدم در بسته بود. متحیر شدم و پیش خود گفتم : ایـن نـدا چـه بـود کـه مـرا دعـوت کرد! همان وقت دیدم مردى از طرف مسجدى که معروف به مـسـجدزید است , رو به مسجدسهله مى آید.

با هم ملاقات کردیم و آمدیم تا به در اولى، که فضاى قـبـل از مـسجد است، رسیدیم.

ایشان در آستانه در ایستاد و بر دیوار طرف چپ تکیه کرد.

من هم مقابل او در آستانه در ایستادم و به دیوار دست راست تکیه نموده وبه او نگاه مى کردم.

ایشان سر را پایین انداخته , دستها را از عبایش بیرون آورده بود,دیدم خنجرى به کمرش بسته است.

ترسیدم و به فکر فرو رفتم.

دستش را بر در گذاشت و فرمود: خضیر (تصغیر کلمه خضر مى باشد) باز کن.

شخصى جواب داد: لبیک , و در باز شد.

وارد فـضـاى اول شـد و مـن هم به دنبال او داخل شدم.

ایشان با رفیقش ایستاد و من به آنها نگاه مـى کردم.

داخل مسجد شدم و متحیر بودم که ایشان حضرت است یا نه ؟ چندمرتبه پشت سر خود رانگاه کردم , دیدم همان طور با دوستش ایستاده است.

تـا مـقـدارى از روز, در آن جا بودم بعد برخاستم که نزد خانواده ام برگردم , که شیخ ‌حسن، خادم مسجد را ملاقات کردم ایشان سؤال کرد: تو دیشب در مسجد بوده اى ؟گفتم : نه.

گفت : چه وقت به مسجد آمدى ؟ گفتم : صبح .

گفت : کى در را باز کرد؟ گفتم : چوپانهایى که در مسجد بودند.

خندید و رفت.

منبع:

برکات حضرت ولی عصر (عج)

تعداد مشاهده : 1,500 بازدید
نويسنده : HamidReza
نظرات : بدون ديدگاه

دیدگاه های کاربران

بدون دیدگاه

Time limit is exhausted. Please reload the CAPTCHA.