امروز : پنج شنبه، ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جدیدترین مطالب ارسالی سایت

خودکشی پاسدار

انتشار در: 15 دسامبر 2022

حمید داودآبادی نویسنده، جانباز و پژوهشگر دفاع مقدس در صفحه‌ مجازی‌اش نوشت:
تابستان ۱۳۶۶
نیمه‌های شب آمبولانس وارد ستاد معراج شهدا شد. تابوت را به سردخانه منتقل کردند. در برگۀ گزارش همراه جسد نوشته شده بود:
رضا…
عضو سپاه
محل خدمت: کردستان
علت مرگ: خودکشی


تا گفته شد علت مرگ خودکشی است، اعصاب همه به هم ریخت. تابوت را باز کردند، مشمایی که پیکر را در آن پیچیده بودند کنار زدند. ظواهر امر نشان می‌داد لولۀ اسلحۀ کلاشنیکف را زیر چانۀ خود گذاشته و شلیک کرده است. سرش متلاشی شده بود.
مسئول معراج گفت: این جا معراج الشهداست نه جای خودکشی‌ها. این را بین شهدا نگذارید. صبح علی الطلوع پیکر را به سردخانۀ پزشکی قانونی منتقل کنید.
نیمه‌های شب، اکبر داخل اتاق خوابیده بود. ناگهان در خواب جوانی خوش سیما را دید که لباس فرم سپاه بر تن داشت. به حالت التماس بهش گفت:
– اکبر آقا، تو رو خدا نگذار پیکر من رو ببرند پزشک قانونی.
– چرا؟
– من خودکشی نکردم.
– یعنی چی؟
– فقط سه روز من رو همین جا نگه دارید، حقیقت معلوم میشه.
از خواب که پرید، جا خورد. گیج بود که یعنی چی؟!
بعد از نماز صبح از مسئول معراج شهدا درخواست کرد پیکر را ۳ روز همین جا نگه دارند. قبول نمی‌کرد، ولی هر طوری بود راضی شد.
بین بچه‌ها بحث بود که یک سپاهی که داوطلبانه برای مبارزه با ضدانقلابیون رفته، برای چی خودکشی کرده است؟!
اکبر هر لحظه منتظر خبر یا اتفاقی خاص بود.
دقیقا ۳ روز بعد از دیدن آن خواب، از سپاه کردستان تماس گرفتند و گفتند:
– سریع گزارش مرگ را که روی جنازۀ رضا… بود، بردارید.
– چرا؟
– اون خدابیامرز خودکشی نکرده.
– خودتون توی گزارش همراهش نوشتید خودکشی کرده. شواهد امر هم همین رو نشون میده.
– بله ما همین فکر رو می‌کردیم. دیشب بچه‌ها در درگیری با ضدانقلابیون کومله و دمکرات چند نفر از اونا رو اسیر کردند؛ یکی از آنها در اعترافات خود گفت که چند روز پیش برای شناسایی مواضع وارد منطقۀ ما شده بودند که نگهبان داخل سنگر را خلع سلاح می‌کنند. او به دوستانش می‌گوید: می‌خواهید سرگرم بشیم و اینها رو بندازیم به جون هم؟
دست‌های اون پاسدار رو می‌گیرند، همون جور که داخل سنگر نشسته بوده، لولۀ اسلحۀ خودش رو می‌گذارند زیر چانه اش و شلیک می‌کنند تا همه فکر کنند خودکشی کرده.
صدای صلوات همه بلند شد.
اشک از دیدگان اکبر جاری شد.
سریع گزارش خودکشی را از پرونده برداشتند، به سردخانه رفتند و روی تابوت نوشتند:
پاسدار شهید رضا…
محل شهادت: کردستان
به دست ضدانقلابیون و تجزیه‌طلبان کومله
این، خاطرۀ حقیقی یکی از عزیزان معراج شهداست.

تعداد مشاهده : 544 بازدید
نويسنده : HamidReza

چرا معاویه، امام حسن مجتبی(ع) را مسموم کرد؟

انتشار در: 09 نوامبر 2016

چرا معاویه، امام حسن مجتبی(ع) را مسموم کرد؟

 

images-1

ممکن است این پرسش به ذهنها خطور کند که بعد از صلح امام حسن(ع) با معاویه، زمینۀ خلافت و ریاست او بر مسلمانان هموار شد، پس چه ضرورتی داشت که دست خود را به خون پاک سید جوانان بهشتی حسن بن علی(ع) آغشته کند و به توطئه‌ای ناجوانمردانه دست بزند؟

در پاسخ باید گفت معاویه از همان آغاز با معلمانی که برای یزید انتخاب کرده بود تلاش می‌کرد او را جانشین خود قرار دهد تا به وصیّت پدرش عمل شده باشد که گفت: «خلافت را همچون توپ به همدیگر پاس دهید و نگذارید خلافت از دست فرزندان و خاندان بنی امیّه خارج شود.»
معاویه به خوبی می‌دانست برای جانشینی یزید، موانع بزرگی وجود دارد که تا آن را از سیر راه برندارد نمی‌تواند طرح ولایتعهدی یزید را به اجرا درآورد.
نخستین مانع، وجود بزرگانی بود که با حضور آنان در جامعه اسلامی معاویه به خود جرئت نمی‌داد که این نقشه را عملی سازد.
مانع دوّم، وجود افرادی بود که به نوعی خود را برای خلافت آماده کرده و ادّعای ریاست و یا حقانیّت داشتند.
مانع سوّم و بزرگ‌ترین مانع برای این نقشه، وجود نازنین امام مجتبی(ع) بود که از همه جهات برای خلافت شایستگی داشت و این امر در صلح نامۀ آن حضرت با معاویه نیز گنجانده شده بود که بعد از او امام حسن(ع) خلیفه مسلمانان باشد.
در کنار این مسئله، وجود شیعیان، به ویژه شیعیان عراق با عنوان حامیان، مانع سوم و یا مانع مستقل می‌توانست باشد که معاویه برای رفع آن نیز باید چاره‌ای می‌اندیشید.
معاویه با سیاست شیطانی‌اش برای رسیدن به مقصود خویش، نقشه‌هایی را طراحی کرد تا تک تک موانع را از سر راه ولایتعهدی یزید بردارد. اهم آن نقشه ها از این قرار است:
الف. خریدن و تطمیع افراد
یکی از راههایی که معاویه برای طرح ولایتعهدی یزید انتخاب کرد، خریدن افراد و تطمیع آنان بود. او در برخی موارد موفق نشد؛ ولی در غالب موارد به هدف شوم خود دست یافت؛ مثلاً:
۱٫ عبدالرحمان، فرزند ابوبکر
معاویه صدهزار درهم فرستاد تا او را بخرد. عبدالرحمان در پاسخ نوشت: «لا اَبیعُ دینیِ بدنیای؛(۱) دینم را به دنیایم نمی‌فروشم.»

۲٫ عبدالله بن عمر
یکی دیگر از مخالفان طرح ولایتعهدی یزید، عبدالله بن عمر بود. او از دو جهت در جامعۀ آن روز موقعیت داشت: اولاً: وی مردی به ظاهر مقدّس و زاهد مأب بود و عده‌ای او را الگوی خود می‌دانستند؛ ولی باطنی نفاق‌آلود و پیچیده داشت؛ زیرا با خلفای سه گانه بیعت کرد؛ اما با امیر مؤمنان(ع) بیعت نکرد و بعد از او با معاویه، یزید و با حجّاج به عنوان نماینده عبدالملک مروان بیعت کرد؛ ثانیاً: فرزند خلیفه دوم بود و طرفداران پدرش برای او احترام قائل بودند. به این سبب، بیعت وی با معاویه و پذیرش طرح ولایتعهدی یزید ثمره‌ها و فواید فراوانی داشت. معاویه او را با صد هزار درهم خرید و وی نیز پذیرفت و با سکوت خویش طرح ولایتعهدی را تأیید کرد. (۲)
۳٫ مُنذر بن زبیر
او فرزند زبیر و یکی از مخالفان جانشینی یزید بود. معاویه او را هم با صد هزار درهم خرید تا در مقابل ولایتعهدی یزید سکوت اختیار کند. او پول را گرفت و گاه سخنانی بر زبان جاری می‌کرد؛ ولی علیه یزید مخالفت عملی نکرد. او خود به مردم چنین گفت: «اِنَّهُ قَدْ اَجَازَنِی بِمِائَۀِ اَلْفٍ وَلا یَمْنَعُنِی مَا صَنَعَ بِی اَنْ أَخْبِرَکُمْ خَبَرَهُ. وَاللهِ اِنَّهُ یَشْرَبُ الْخَمْرَ وَاللهِ اِنَّهُ یُسْکِرُ حَتَّی یَدَعَ الصَّلَوۀَ؛(۳) او صد هزار درهم برای من فرستاد، ولی این مانع نمی‌شود که من حقیقت را نگویم. به خدا قسم! او (یزید) شراب می‌نوشد. به خدا قسم! او مست می‌شود تا آنجا که نماز را ترک می‌کند.»

۴٫ عروه بن مغیره
معاویه به والی کوفه، مغیرۀ بن شعبه دستور داد عدّه‌ای از اهل کوفه را به شام بفرستد تا آنان از معاویه، جانشینی یزید را درخواست کنند. مغیره چهل نفر را انتخاب کرد و آنان را به سرکردگی پسرش عروه به شام فرستاد. آنان در سخنرانی معاویه شرکت کردند و به او گفتند: «ای آقا! چرا معطّلی؟ و چرا مردم را در انتظار می‌گذاری؟ ای معاویه! ما از آینده خبر نداریم و نمی‌دانیم چه خواهد شد؟ مصلحت این است که یزید را به جانشینی خود معرفی کنی؟»
فردی به عروه گفت: «پدر تو مغیره بن شعبه، این گروه را به چه مبلغی خریده است؟» عروه گفت: «سی هزار درهم.» گفت: «عجب! دین آنان خیلی ارزان بوده است.» (۴)

ب. تبعید کردن گروهی از افراد
روش دیگر معاویه برای هموار کردن خلافت یزید، تبعید افرادِ مقبولِ جامعه بود. از جمله کسانی که می‌توان نام برد، سعید بن عثمان عفّان است.
در این باره می‌خوانیم که مردم مدینه بر این باور بودند که بعد از معاویه، سعید بن عثمان، خلیفه است. او نزد قوم خود و بنی امیّه و پیروانش چنین موقعیتی داشت. این باور و اعتقاد، نزد مردم، تمام و قطعی بود و هرگز با این عقیده نوبت به یزید نمی‌رسید تا جایی که این امر به شعر درآمده و بین عموم پخش شده بود:
واَللهِ لا یَنالُهَا یَزیِدُ
حَتَّی یُنَالُ هَا مَّه الْحَدیِدُ
اِنَّ الا میرَ بَعدَهُ سَعیدٌ
به خدا سوگند! یزید به حکومت نخواهد رسید و اگر در این فکر باشد، به قتل خواهد رسید. فرمانروای بعد از او (معاویه) سعید است. (۵)
ابن کثیر در این باره می‌نویسد که روزی سعید بن عثمان بر معاویه وارد شد و به او گفت: «شنیده‌ام تو می‌خواهی یزید را به جانشینی معرفی کنی.» معاویه پاسخ داد: «آری.» سعید گفت: «تو همواره مشمول عنایت پدرم بودی و به برکت خونخواهی پدرم به این مقام رسیده‌ای. با این حال، تو فرزند خود را بر من مقدّم می‌کنی، در حالی که من از یزید هم از لحاظ پدر و مادر و هم از لحاظ شخصی بر این امر سزاوارترم. اگر از لحاظ پدر بسنجی، پدر من عثمان و پدر یزید، معاویه است. و اگر از لحاظ مادر باشد، مادر یزید، نصرانی و تربیت یزید، نصرانی است.» (۶)
معاویه گفت: «اما آنچه گفتی از احسان پدرت به من، آری او به من احسان کرد (و من را به طور رسمی به سمت والی شام نصب کرد) و این جای انکار نیست و اما اینکه پدرت از پدر یزید بهتر است این هم درست است و مادرت «کلبیّه» از مادر او بهتر است؛ اَمَّا کُونُکَ خَیْراً مِنْهُ فَوَاللهِ لَوْ مُلِئَتْ اِلَی الْفُوطَۀِ رِجَالاً مِثْلُکَ لَکَانَ یَزیِدُ اَحَبُّ اِلَیَّ مِنْکُمْ کُلُّکُمْ؟؛(۷) اما اینکه خودت از یزید بهتر باشی، به خدا سوگند! اگر همه دمشق از مردانی مثل تو پر شود یزید نزد من از همۀ شما محبوب تر و عزیزتر است.»
این جمله به خوبی باطن معاویه را ظاهر می‌سازد که به هیچ قیمتی حاضر نیست، دست از طرح ولایتعهدی یزید بردارد؛ با همۀ بی لیاقتی یزید و شایستگی دیگران بر او، تنها گزینۀ خلافت بعد از او یزید بوده است؛ از اینرو تلاش وسیعی کرده است که موانع را برطرف کند. در نتیجه تصمیم گرفت سعید را محترمانه از سر راه بردارد و آبرومندانه او را تبعید کند. پس به او پیشنهاد داد که به خراسان برود و والی آنجا شود. (۸)
هدف معاویه اولاً: این بود که او را از مرکز خلافت دور کند تا مانعی برای خلافت یزید نباشد و ثانیاً: در همانجا و به دور از مرکزِ خلافت، او را از بین ببرد؛ از اینرو غلامان و اطرافیانِ او را تحریک کرد که او را به قتل برسانند و برای اینکه راز قتل او آشکار نشود به غلامان دستور داد که به جان هم افتاده، همدیگر را بکشند تا سرنخی بدست نیاید. (۹)

ج . قتل عام بزرگان شیعیان
معاویه با کمک شش نفر از والیان خود که سرسخت ترین دشمنان اهل بیت(ع) بودند به قتل عام شیعیان، به ویژه بزرگان آنان اقدام کرد. این شش نفر عبارت بودند از ۱٫ مغیره بن شعبه از دشمنان معروف خاندان عصمت و طهارت(ع)؛ ۲٫ زیاد ابن ابیه؛ ۳٫ عبیدالله بن خالد بن اسید از طایفه بنی امیّه و داماد عثمان بن عفان؛ ۴٫ ضحاک بن قیس، فرمانده اهل شام در جنگ صفّین و رئیس پلیس شهر شام در زمان معاویه و بعد از مرگ او؛۵٫ عبدالرحمان بن امّ حکم (ام حکم، خواهر معاویه و دختر ابوسفیان بود که امام صادق(ع) همواره او و جمعی را بعد از نماز لعن می‌کرد)؛ ۶٫ نعمان بن بشیر که در ماجرای سقیفه بین انصار اختلاف انداخت و از ابوبکر طرفداری کرد و در حادثه کربلا و بردن اسیران و شهادت حضرت مسلم نقش تعیین کننده ای داشت. (۱۰)
این شش نفر به شدت، شیعیان کوفه را سرکوب کردند و بزرگان آنان را به شهادت رساندند. آنان در این فاجعه، دو هدف را دنبال می‌کردند. اول: کسانی که با ولایتعهدی یزید مخالف بودند، از بین بروند و از سر راه برداشته شوند. دوم: شیعیان کوفه ممکن است در آینده، امام حسن(ع) و یا جانشین او، امام حسین(ع) را یاری کنند؛ از اینرو نقشه سرکوب را اجرا کردند تا کوفه از بزرگان شیعه خالی شود و در آینده مخالفتی با یزید صورت نگیرد.
بخش اعظم این سرکوبها بر عهدۀ زیاد بن ابیه بود؛ چرا که او به خوبی، شیعیان کوفه را می‌شناخت و آنان را تحت تعقیب قرار می‌داد. در تاریخ، دربارۀ رفتار او با شیعیان چنین می‌خوانیم: «کَانَ یَتَتَبَّعُ شِیعَۀَ عَلیٍّ؛(۱۱)زیاد بن ابیه در پی شیعیان علی بود [و آنان را تحت تعقیب قرار می‌داد].»
او عمرو بن حمق را دستگیر کرد و او را به شهادت رساند و پس از شهادت، سر او را از بدن جدا کرد و به شام نزد معاویه فرستاد. تاریخ نگاران نوشته اند که نخستین سری که در اسلام از شهری به سرزمینی فرستاده شد سر عمرو بن حمق بود. (۱۲)
همچنین وی حجر بن عدی را نیز دستگیر کرد و از بیش از سی نفر از بزرگان کوفه همچون شمر بن ذی الجوشن، عمر سعد و … بر واجب القتل بودن او امضا گرفت؛ با اینکه رجال شناسان اهل سنّت، حجر بن عدی و عمرو بن حمق را از بزرگان صحابه می‌دانند. (۱۳)

د. ترور و کشتن افراد مهم و نقش ساز
از خطرناک‌ترین بخشهای نقشه معاویه برای هموار شدن زمینه ولایتعهدی یزید، حذف فیزیکی افراد و ترور و قتل بزرگانی بود که به نوعی در جامعه نفوذ داشتند و با ولایتعهدی یزید مخالف بودند، به نمونه‌هایی از افراد سرشناس توجه شود که به دستور معاویه به قتل رسیده‌اند.
۱٫ سعد بن ابی وقاص
وی از کسانی بود که با خلافت یزید مخالف بود. البته این عمل بدان سبب نبود که او از دوستان علی(ع) بود؛ بلکه او معاویه را دشمن می‌دانست؛ وگرنه در شورای شش نفرۀ عمر بود و از علی(ع) طرفداری نکرد. در عین حال، علی(ع) را سبّ و لعن نیز نکرد.
معاویه در سفری که به مدینه رفت، سعد را به حضور پذیرفت و به احترام سعد از جا برخاست و او را در کنار خود نشاند. معاویه هنگام گفتگو به وی اعتراض کرد که چرا ابوتراب(ع) را لعن نمی‌کنی؟ سعد گفت: «من از پیامبر دربارۀ علی(ع) فضایلی شنیده ام که تا آنها در ذهن من است هرگز او را لعن نمی‌کنم.» معاویه از پاسخ سعد به شدت ناراحت شد و مجلس را ترک کرد و سرانجام تصمیم گرفت که وی را از مسیر راه ولایتعهدی یزید بردارد؛ از این رو با سمّ کشنده او را به قتل رساند. (۱۴)

۲٫ عایشه
اشاره شد که معاویه در زمینه سازی برای اعلام ولایتعهدی یزید، سفری به مدینه داشت و در این سفر کوشید بزرگان سرشناس را متقاعد کند که جانشینی یزید را بپذیرند؛ از جمله آن افراد، عایشه بود که معاویه به ملاقاتش شتافت و سعی کرد از طریق عاطفی و جبرگرایی او را وادار کند که در امر خلافت یزید مخالفت نکند و خطاب به او چنین گفت: «اِنَّ اَمرَ یَزِید قَضَاءٌ مِنَ الْقَضَاءِ وَ لَیْسَ لِلْعِبَادِ الْخِیَرَۀُ مِنْ اَمْرِهِمْ وَ قَدْ اَکَّدَ النَّاسُ بَیْعَتَهُمْ فِی اَعْنَاقِهِمْ وَاُعْطَوْعُهُودَهُمْ عَلَی ذَلِکَ وَ مَوَاثِیقَهَمْ. اَفَتَرَیْنَ اَنْ یَنْقُضُو عُهُودَهُمْ وَ مَوَاثِیقَهُمْ؛ به راستی امر (خلافت) یزید قضای (حتمی) الهی است و [مردم و] بندگان خدا در این مسئله، اختیار [و حق اظهار نظر] ندارند و مردم بیعتشان را به گردنشان پذیرفته اند و عهد خودشان را [در امر خلافت یزید] محکم کرده اند. آیا شما احتمال می‌دهی که مردم عهد و پیمانی که بسته‌اند بشکنند؟»
راستی که باید معاویه را در سیاست شیطانی، زبردست و قوی دانست. در جملات فوق می‌بینید چگونه از طریق قضای الهی، انتصابی بودن خلافت یزید از سوی خدا و نداشتن حق دخالت از سوی مردم و همین طرز بیعت و تعهد ادعایی مردم، تلاش می‌کند عایشه را متقاعد سازد که با او در امر خلافت یزید همراهی کند؛ ولی او نمی‌دانست که عایشه در این نوع سیاست، از او چیزی کم نداشت؛ از اینرو وی در جواب معاویه گفت: «اَمَّا مَا ذَکَرْتَ مِنْ عُهُودٍ وَ مَوَاثِیقَ، فَاتَّقِ اللهَ فِی هَؤُلَاءِ الرَّهْطِ وَلَا تَعْجَلْ عَلَیْهِمْ؛(۱۵)اما آنچه گفتی از پیمان و عهد مردم، پس از خدا بترس دربارۀ [نسبت ناروا دادن به این] مردم و با عجله تصمیم زیانبار علیه آنان نگیر [و برای آنان تعیین تکلیف نکن].»
در منابع شیعه آمده است که معاویه، بالای منبر، ولایتعهدی یزید را مطرح می کرد تا از مردم بیعت بگیرد. عایشه به او گفت: «هَلْ اَستَدْعَی الشُّیُوخُ لِبَنیِهِم اَلْبَیْعَۀَ؛ آیا بزرگان صحابه [وخلفا] برای فرزندانشان از مردم بیعت گرفتند؟» معاویه در جواب گفت: «نه.» عایشه گفت: «فَبِمَنْ تَقْتَدی؟؛ پس تو به چه کسی در این امر اقتدا کردی؟» «فَخَجِلَ فَلَمَّا زَارَتْهُ عَایَشَۀُ فِی بَیْتِهِ هَیَّأَ حُفْرَۀً، فَوَقَعَتْ فیِهَا وَکَانَتْ رَاکِبَۀً، فَمَاتَتْ فَکَانَ عَبْدَاللهُ بْنِ زُبَیْر یُعْرَضُ بِهِ …؛ (۱۶) در این هنگام، معاویه خجالت زده شد [و کینه این صحنه را در دل نگه داشت از اینرو] هنگامی که عایشه خواست برای دیدار به خانه معاویه برود، معاویه چاله ای حفر کرد [و روی آن را پوشاند]. عایشه که سوار بر مرکب بود به داخل گودال افتاد و مرد. عبدالله بن زبیر همیشه [در شعرش] کنایه و گوشه‌ای به معاویه داشت [که او قاتل عایشه بوده است].»
بنابراین عایشه با دسیسه و نقشه شوم معاویه کشته شد، با اینکه در داستان عثمان بر ضدّ علی(ع) همکاری کرد؛ ولی چون با خلافت یزید مخالف بود، معاویه او را از سر راه خویش برداشت. این، همان سیاست شیطانی است که پدر و مادر نمی‌شناسد و بر هیچ کسی حتی نزدیک ترین همکار و هم فکر رحم نمی‌کند.

۳٫ عبدالرحمان بن ابی بکر
از دیگر مخالفان ولایتعهدی یزید، عبدالرحمان فرزند ابوبکر برادر عایشه بود. معاویه در ابتدا مبلغ صد هزار درهم برای او فرستاد تا وی را بخرد. عبدالرحمان در پاسخ گفت: «من دینم را به دنیایم نمی‌فروشم.» پس از آن [ردِ پول] مدتی نگذشت که عبدالرحمان به صورت مشکوکی از دنیا رفت. (۱۷) تاریخ نگاران اهل سنت قضیه را بیش‌تر فاش کرده‌اند که معاویه به عبدالرحمان گفت: «تصمیم دارم تو را به قتل برسانم.» پس از این تهدید مدتی نگذشت که جنازه‌اش را یافتند. (۱۸)
ابن اثیر می‌نویسد که مروان، والی مدینه در خطبه‌ای گفت: «امیرمؤمنان (معاویه) فرزندش یزید را به جانشینی خود بر شما برگزیده است.» عبدالرحمان برخاست و گفت: «ای مروان! هم تو و هم معاویه دروغ می‌گویید. شما خیری برای امّت محمّد نخواسته‌اید و فقط قصد پادشاهی دارید؛ به گونه‌ای که هر یک از شما بمیرد، دیگری از خاندان شما جای او را بگیرد.» بعد از این اعتراض، مأموران حکومت به دنبال دستگیری او بودند که وی به خانۀ خواهرش عایشه پناه برد و عایشه از او دفاع کرد و صریحاً مروان را لعن کرد. (۱۹) در نتیجه می‌توان حدس قوی زد که مرگ مشکوک عبدالرحمان مرتبط با معاویه بوده است تا او را از سر راه اعلام ولایتعهدی یزید بردارد.
جالب است بدانید بخاری وقتی جریان عبدالرحمان را نقل می‌کند فقط می‌گوید: «عبدالرحمان چیزی به مروان گفت»(۲۰) و این سخنان را نقل نمی‌کند که عبدالرحمان، مروان و معاویه را دروغگو دانست.
ولی طبری به صراحت می‌گوید که معاویه به عبدالرحمان گفت: «وَاللهِ لَقَدْ هَمَمْتُ اَنْ اَقْتُلَکَ؛(۲۱) به خدا سوگند تصمیم دارم تو را بکشم.» بعد از این تهدید مدتی نگذشت که عبدالرحمان درگذشت.

۴٫ عبدالرحمان بن خالد
عبدالرحمان، فرزند خالد بن ولید است که خود خالد، دشمن دیرینه اهل‌بیت(ع) بود؛ ولی یکی از فرزندانش به نام «مهاجر» از امیرمؤمنان(ع) طرفداری می‌کرد و در جنگ صفین در رکاب آن حضرت بود؛ ولی عبدالرحمان برعکس، از بزرگ‌ترین پرچم داران لشکر معاویه (حامل اللواء الاعظم) بود و مردم شام به او علاقه خاصی داشتند. همین علاقه، علت مبغوض بودن وی را نزد معاویه فراهم کرد. شاهدش این سخن ابن عبدالبر در این باره است که معاویه می‌خواست برای یزید از مردم بیعت بگیرد. وی برای مردم شام خطبه خواند و گفت: «ای مردم! من دیگر پیر شده ام و مرگم نزدیک شده است و به این فکر افتاده ام که سرپرستی شما را بعد از خودم به کسی بسپارم که وحدت شما را حفظ کند و حکومت را اداره کند. من نیز فردی مثل شما هستم، پس رأی و نظر خودتان را در این باره بگویید.» همه گفتند: «ما عبدالرحمان بن خالد را به جانشینی شما انتخاب می‌کنیم.» (۲۲)
رأی و نظر مردم برای معاویه، بسیار سنگین تمام شد و به ظاهر، ناراحتی خود را مخفی کرد؛ ولی تصمیم جدی برای رفع این خطر گرفت. وقتی عبدالرحمان بیمار شد، طبیبی یهودی را که جایگاه خاص نزد معاویه داشت برای معالجه او فرستاد و به طبیب دستور داد که در ضمن داروهای تجویز شده برای عبدالرحمان سمّی کشنده قرار دهد؛ ولی در میان مردم گفته شود که عبدالرحمان بر اثر بیماری درگذشته است.
طبیب یهودی نیز طبق دستور عمل کرد و نتیجه دارو این شد که در ناحیۀ ریه و روده های عبدالحرمان مشکلی پدید آمد که مرگ او را به دنبال داشت. (۲۳)
ابن عساکر نام طبیب را مشخص می‌کند و می‌گوید: «معاویه به ابن آثال دستور داد که برای قتل عبدالرحمان نقشه‌ای بکشد و پاداش این کار را معاف شدن غیر مسلمانان [و یهودیان] از پرداخت مالیات و عوارض قرار داد. ابن آثال (طبیب یهودی) طبق دستور، عبدالرحمان بن خالد را مسموم کرد و او نیز در حمص درگذشت و معاویه به قرار داد خود عمل کرد.» (۲۴)

۵٫ زیاد ابن ابیه
شرح حال او برای همگان معلوم است. وی پدر مشخصی نداشت و معاویه، او را به پدرش ابوسفیان منسوب کرد؛ ولی زیاد از مخالفان خلافت یزید بود و فکر ریاست و گرفتن حکومت بعد از معاویه را در سر می‌پرورانید؛ از اینرو در نامه ای به معاویه نوشت که برای معرفی یزید شتاب مکن.
وقتی نامه به معاویه رسید گفت: «وای بر فرزند عبید! (۲۵) به من خبر رسیده است که این شخص، انگیزۀ ریاست دارد و خیال کرده است که می‌تواند جانشین من باشد. به خدا سوگند! انتساب او را به پدرم ابوسفیان نفی می‌کنم و در جامعه آبرویش را می‌برم و او را به مادرش سمیه و پدرش عبید برمی‌گردانم.» (۲۶)
از خطرناک‌ترین بخشهای نقشه معاویه برای هموار شدن زمینه ولایتعهدی یزید، حذف فیزیکی افراد و ترور و قتل بزرگانی بود که به نوعی در جامعه نفوذ داشتند و با ولایتعهدی یزید مخالف بودند
سرانجام بعد از ردّ و بدل شدن این حرفها دربارۀ جانشینی یزید، هفته‌ای نگذشت که زخمی در دست زیاد بن ابیه به وجود آمد و به مرگ او انجامید و مردم گفتند که او به طاعون مبتلا شده است. بسیاری از مردم نیز احتمال قوی داده اند که زیاد از جمله کسانی است که معاویه او را مسموم کرده و از سر راه تعیین ولایتعهدی یزید برداشته است. (۲۷)

۶٫ امام حسن(ع) یا بزرگ‌ترین مانع خلافت یزید
بزرگ‌ترین مانع بر سر راه طرح حکومت یزید، وجود مبارک امام مجتبی(ع) بود. آن حضرت از جهات عدیده ای می‌توانست مانعی بزرگ برای این مسئله باشد؛ زیرا:
اولاً: آن حضرت شخصیت معنوی بالایی داشت و همه او و برادرش امام حسین(ع) را «سَیِّدَی شَبَابِ اَهْلِ الْجَنَّهِ؛ دو آقای جوانان بهشتی» می‌شناختند و خدمات فراوان آن حضرت در مدینه از او شخصیت عظیمی در اجتماع ساخته بود و در عراق نیز به سبب شیعه بودن اکثریت مردم، جایگاه و پایگاه ویژه ای داشت. به این سبب، معاویه به راحتی نمی‌توانست ولایتعهدی یزیدی را مطرح کند که از معنویات بو نبرده است و جوانی خام و اهل شراب و قمار است.
ثانیاً: امام حسن(ع) از کسانی بود که نه تهدید او را وادار به عقب نشینی می‌کرد و نه تطمیع وی را به سکوت و تسلیم وا می‌داشت.
اشاره شد که معاویه، جمع زیادی را که در بین آنها امثال عبدالله بن عمر را می‌توان دید، خرید و آنان به راحتی در مقابل یزید و جنایاتش سکوت کردند. همچنین گزینۀ تبعید و دور کردن از مرکز خلافت دربارۀ امام حسن(ع) قابل اجرا و عمل نبود؛ چون حضرت، هیچ مسئولیتی از طرف معاویه نمی‌پذیرفت و معاویه نیز برای اجبار بر این مسئله قدرتی نداشت.
ثالثاً: قرارداد صلح میان حضرت مجتبی(ع) و معاویه که بنابر بندهای آن، معاویه حق نداشت بعد از خود کسی را به جانشینی انتخاب کند، و بعد از وی باید آن حضرت به خلافت می‌رسید. این مسئله، یک مانع بزرگ سیاسی و اجتماعی به حساب می‌آمد.
این امر که باید خلافت بعد از معاویه به امام حسن(ع) برسد در منابع اهل سنّت نیز آمده است که حضرت مجتبی(ع) بارها تأکید می‌کرد که من با معاویه قرارداد بسته‌ام که خلافت بعد از او به من برگردد.
ابن حجر نقل کرده است: «لَمَّا قُتِلَ عَلیُّ صَارَ حَسَنُ بْنُ عَلیٍ(ع) فِی اَهْلِ الْعِرَاقِ وَ مُعَاوِیَۀُ فِی اَهْلِ الشَّامِ…؛ (۲۸) هنگامی که علی به شهادت رسید حسن بن علی در عراق و معاویه در شام به حکومت رسید.»
امام مجتبی(ع) با لشکری از کوفه به قصد جنگ با معاویه حرکت کردند و معاویه نیز با لشکری از شام، رهسپار میدان جنگ شد. بعد از رویارویی دو لشکر و آن وقایع، کار به صلح کشید و صلح نامه ای در آن میان به امضا رسید که یکی از بندهای آن این بود: «عَلَی اَنْ یَجْعَلَ الْعَهْدُ لِلْحَسَنِ مِنْ بَعْدِهِ؛(۲۹) به این شرط که معاویه، خلافت را بعد از خود به حسن واگذارد.»
قرطبی می‌گوید: «لاَ خِلَافَ بَیْنَ الْعُلَمَاءِ اِنَّ الْحَسَنَ اِنَّمَا سَلَّمَ الْخَلَافَۀَ لِمُعَاوِیَۀِ حَیَاتَهُ لَاغَیْر، ثُمَّ تَکُونُ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَ عَلَی ذَلِکَ اِنْعَقَدَ بَیْنَهُمَا فِی ذَلِکَ؛(۳۰)علما بر این اتفاق دارند که حسن [بن علی] حکومت را به معاویه تا زمان حیاتش واگذارد کرد نه بیش از آن، تا اینکه خلافت بعد از او به خودش برگردد و قرارداد بین آن دو این گونه بسته شد.»
با توجه به جهات فوق به سبب زنده بودن امام حسن مجتبی(ع) طرح خلافت یزید به هیچ وجه امکان نداشت و معاویه، هیچ دلیلی برای طرح این مسئله نداشت. از اینجا روشن می‌شود که حضرت مجتبی(ع) در حدّ بالایی در انتخاب مواد صلح نامه دقت داشت با اینکه به یقین می‌دانست معاویه بدان عمل نخواهد کرد؛ ولی این مواد را گنجاند که رسوایی معاویه را – که بسیار ظاهرفریبی می‌کرد – با دست خودش فراهم کند.
این مسئله را هم خود معاویه به خوبی درک کرده بود و هم شخصیتهای زمان او و مشاورانش گوشزد می‌کردند؛ از جمله احنف بن قیس از چهره های برجستۀ دوران معاویه به او گفت: «اِنَّ اَهْلَ الْحِجَازِ وَ اَهْلَ الْعِرَاقِ لَا یَرْضُونَ بِهَذَا وَ لَا یُبَایِعُونَ لِیَزِیدَ مَا کَانَ الْحَسَنُ حَیّاً؛(۳۱) براستی اهل حجاز و عراق به این امر (ولایتعهدی یزید) رضایت نخواهند داد و تا زمانی که حسن زنده باشد تن به بیعت با یزید نمی‌دهند.»
باید بر سخنان احنف افزود که نه تنها مردم حجاز و عراق به این امر راضی نمی‌شدند که مردم شام نیز به این امر راضی نبودند؛ چون اولاً: از بی لیاقتی و فساد اخلاقی او کاملاً آگاهی داشتند؛ ثانیاً: از مواد صلح نامه با امام حسن(ع) آگاه بودند و معاویه تلاش داشت مردم شام را راضی نگاه دارد؛ از اینرو معاویه هیچ راهی نمی‌دید جز اینکه امام حسن(ع) را به صورت فیزیکی حذف کند و او را به شهادت برساند. بهترین گزینه از بین راههای موجود، این بود که بی صدا آن حضرت را مسموم کند؛ چون راههای دیگر دربارۀ آن حضرت، عملی نبود. 
مسئله مسموم کردن آن حضرت به دستور معاویه برای رفع بزرگ ترین مانع از سر راه خلافت یزید، امری است که از نظر منابع شیعه مسلم و قطعی به حساب می‌آید. در منابع اهل سنّت نیز بر این امر تصریح و تأکید شده است. در این باره به نمونه‌های ذیل توجه کنید:
۱٫ زمخشری می‌گوید: «جَعَلَ مُعَاوِیَۀُ لِجُعْدَۀَ بِنْتِ اَشْعَثَ اِمْرَأَۀِ الْحَسَنِ مِاَئۀَ اَلْف حَتَّی سَمَّتْهُ؛(۳۲) معاویه صد هزار درهم برای جعده دختر اشعث، همسر حسن قرار داد تا او را مسموم کند.»

۲٫ مسعودی اضافه می‌کند که علاوه بر مبلغ پیش گفته، وعده همسری با یزید را نیز به او داد؛ آنجا که می‌گوید: «اِنَّ امْرَأَتَهُ جُعْدَۀَ بِنْتَ الْاَشْعَثِ بْنِ قِیْسِ الْکِنْدِی سَقَتْهُ السَمَّ وَقَدْ کَانَ مُعَاوِیَۀُ دَسَّ اِلَیْهَا اِنَّکَ اِنِ احْتَلْتِ فِی قَتْلِ الْحَسَنِ وَجَّهْتُ اِلَیْکَ بِمِاَئۀِ أَلْفِ دِرْهَمٍ وَ زَوَّجْتُکَ مِنْ یَزیِد…؛ (۳۳) جعده دختر اشعث همسر او (امام حسن) به او زهر داد و این کار با نیرنگ معاویه صورت گرفت. او به جعده وعده داد که اگر این کار را انجام دهد صد هزار درهم به علاوه همسری یزید [مزد این کار خواهد بود و] به او اختصاص خواهد یافت.»
امام حسن(ع) از کسانی بود که نه تهدید او را وادار به عقب نشینی می‌کرد و نه تطمیع وی را به سکوت و تسلیم وا می‌داشت
البته همیشه در بین اهل سنّت، متعصبانی بوده اند که حقایق را انکار می‌کردند. یکی از آنها ابن خلدون است که در مقام دفاع از معاویه برمی‌خیزد و این جنایت آشکار را انکار می‌کند و آن را ساخته و پرداختۀ شیعیان می‌داند. او می‌گوید: «هرگز معاویه، این جنایت را به کمک همسر امام حسن(ع) یعنی جعده بنت اشعث انجام نداده است. معاویه چنین نمی‌کند(!) این حرفها از داستانهایی است که شیعیان ساخته اند.» (۳۴) پس به نظر ایشان، زمخشری که آیۀ تطهیر را شامل همسران پیامبر می‌داند، شیعه است که ذیل آن، این جنایت معاویه را نقل کرده و یا مسعودی – که این حادثه تلخ را نقل کرده است – شیعه به حساب می‌آید.
البته این اولین تعصب ابن خلدون نیست؛ بلکه او کسی است که حسین بن علی(ع) را کشتۀ شمشیر جدّش می‌داند.
حافظ سخاوی از استادش ابن حجر عسقلانی نقل می‌کند که او گفت: استادم ابوالحسن هیثمی سخت علیه ابن خلدون بدگویی می‌کرد. راز قضیه را از او پرسیدم، در پاسخ گفت: «ابن خلدون در تاریخ خود دربارۀ حسین بن علی(ع) می‌گوید: «آن شمشیری که حسین بن علی با آن به قتل رسیده، همان شمشیر جدّش پیامبر بوده است.» ابن حجر می‌افزاید: «هنگامی که استاد ما (ابوالحسن هیثمی) این کلام را از قول ابن خلدون نقل کرد، بر او لعنت فرستاد و دشنام داد؛ در حالی که گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت.» (۳۵)
به هر حال تاریخ گواهی می‌دهد که معاویه برای هموار کردن جاده خلافت یزید، جنایتهای متعددی را انجام داد و بسیاری از سرشناسان را به کام مرگ فرستاد و آنها را ترور و یا مسموم کرد؛ از جمله امام حسن مجتبی(ع) را با ناجوانمردی تمام مسموم کرد. وقتی معاویه خبر شهادت آن حضرت را شنید، طبق شهادت تاریخ نگاران اهل سنّت «اَظْهَرَ فَرَحاً وَ سُرُوراً حَتَّی سَجَدَ و سَجَدَ مَنْ کَانَ مَعَهُ؛(۳۶) آن چنان اظهار شادی و خوشحالی کرد که به سجده افتاد و اطرافیان او نیز به سجده افتادند.»
با اینکه همین معاویه، بعد از مرگ عایشه، سعد بن عثمان، عبدالرحمان بن ابی بکر، عبدالرحمان بن خالد و دیگران که مخالف ولایتعهدی یزید بودند چنین خوشحالی از او سر نزد؛ چرا که او به خوبی می‌دانست با شهادت حضرت مجتبی(ع) بزرگ‌ترین مانع از سر راه خلافت یزید برداشته شد و زمینه کاملاً آماده شد و خود معاویه به تمام این وقایع به صورت سربسته اعتراف و اقرار کرد. وی در وصیت نامه اش به یزید گفت: «یا بُنَیَّ! اِنِّی قَدْ کَفَیْتُکَ الرحلۀ وَالرِّجَالَ وَطَّأْتُ لَکَ الْاَشْیَاءَ وَ ذَلَّلْتُ لَکَ الْاَعِزَّاءَ وَ اَخْضَعْتُ لَکَ اَعْنَاقَ الْعَرَبِ؛(۳۷) فرزندم! من راه را برای تو هموار کردم [و شخصیتهای بزرگی را از بین بردم] و محترمان جامعه را برای تو ذلیل کردم(!) گردنهای عرب را در مقابل تو رام کردم [تا زمینۀ حاکمیّت تو را فراهم کنم].»
ابن اعثم از معاویه نقل کرده است که به یزید گفت: «اِنّی مِنْ اَجْلِکَ آثَرْتُ الدُّنْیَا عَلَی الْآخِرَۀِ وَ دَفَعْتُ حَقَّ عَلیِّ بْنِ اَبِی طَالِبٍ وَ حَمَلْتُ الْوِزْرَ عَلَی ظَهْرِی؛(۳۸) فرزندم! به سبب تو، دنیا را بر آخرت مقدم داشتم [و آخرت را از دست دادم] و علی بن ابی طالب را از حقش محروم کردم [و خلافت او را غصب کردم] و این گناه را بر دوش خود انداختم.»
از ماتم حسن هم کون و مکان گریست

چون در کنار او شه لب تشنگان گریست
ز هر جفا چو بر جگرش کارگر شدی
زهرا و مرتضی و نبی در جنان گریست
زینب چو دید لخت جگر از برادرش
چندان گریست کز المش آسمان گریست
عباس نوجوان به کنار جنازه اش
بر سر زنان زماتم شاه جهان گریست
چون شد به دوش اهل مدینه جنازه‌اش
شهر مدینه با همه شیعیان گریست
زان تیرها که بر تنش آمد ز جور کین
تا روز محشر حضرت صاحب زمان گریست
بر قبر بی چراغ و به مظلومیش فلک
با عرش و فرش جمله کروبیان گریست

پی نوشت:

۱) الاستیعاب، یوسف بن عبدالله عبدالبر، مکتبۀ نهضت مصر، قاهره، ج ۲، ص ۲۸۵٫
۲) ر.ک: فتح الباری، ابن حجر عسقلانی، داراحیاء التراث، بیروت، دوم، ۱۴۰۲ ق، ج ۱۳، ص ۶۰ و ر.ک: ناگفته هایی از حقایق عاشورا، سید علی حسینی میلانی، مرکز حقایق اسلامی، دوم، ص۸۱٫ از این کتاب بهره برده ایم.
۳) تاریخ طبری، محمد بن جریر طبری، مؤسسه اعلمی، بیروت، دوم، ج ۴، ص ۳۶۸٫
۴) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر جزری، دار صادر، بیروت، ۱۳۸۵ ش، ج ۳، ص ۳۵۰؛ تاریخ مدینه دمشق، ابن عساکر، دارالفکر، بیروت، ۱۴۲۱ ق، ج۴۰، ص ۲۹۸ و ناگفته های عاشورا، ص ۸۱٫
۵) تاریخ مدینه دمشق، ج ۲۱، ص ۲۲۳٫
۶) این نکته مهمی است که نویسنده در مقاله مستقلی به نام «جایگاه مصلحت و حقیقت در سیاست گزاری امیرمؤمنان(ع)» در مجله شماره یازده مبلغان بررسی کرده است.
۷) البدایۀ و النهایۀ، اسماعیل قریشی معروف به ابن کثیر، مکتبۀ المعارف، بیروت، چاپ ششم، ۱۴۰۵ ق، ج ۸، ص ۸۰ و ناگفته هایی از حقایق عاشورا، ص ۷۹٫
۸) وفیات الاعیان، شمس الدین احمد بن خلکان، مکتبۀ نهضت مصریه، ج ۵، ص ۳۸۹ و ۳۹۰٫
۹) تاریخ یعقوبی، احمد بن واضح یعقوبی، شریف رضی، چاپ اول، ۱۴۱۴ ق، ج ۲، ص ۲۳۷ و ر.ک: ناگفته هایی از حقایق عاشورا، ص ۸۰٫
۱۰) ر.ک: ناگفته هایی از حقایق عاشورا، ص ۸۲ و ۸۳٫
۱۱) اُسد الغابه، ابن اثیر جزری، داراحیاء التراث، بیروت، ج ۱، ص ۶۹۸ و الاستیعاب، ج ۱، ص۳۲۹٫
۱۲) الاستیعاب، ج ۳، ص ۱۷۴٫
۱۳) همان.
۱۴) مقاتل الطالبین، ابوالفرج اصفهانی، انتشارات شریف رضی، چاپ اول، ۱۴۱۴ ق، ص ۸۰ و شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، دار احیاء الکتب العربیه، چاپ دوم، ۱۳۸۵ ش، ج۱۶، ص۴۹٫
۱۵) الامۀ و السیاسۀ، عبدالله دینوری، شریف رضی، چاپ اول، ۱۴۱۳ق، ج ۱، ص ۲۰۵٫
۱۶) الصراط المستقیم؛ علی بن یونس عاملی، انتشارات مرتضی، ۱۴۲۵ ق، ج ۳، جزء سوم، ص۴۵٫
۱۷) الاستیعاب، ج ۲، ص ۲۸۵٫
۱۸) ناگفته‌هایی از حقایق عاشورا، ص ۷۲ و تاریخ طبری، ج ۴، ص ۲۲۶٫
۱۹) الکامل فی التاریخ، ج ۳، ص ۲۵۰، وقایع سال ۵۶ ق.
۲۰) فتح البلوی، ج ۸، ص ۴۶۷ و ۴۶۸٫
۲۱) تاریخ طبری، ج ۴، ص ۲۲۶٫
۲۲) الاخبار الطوال، احمد بن داود دینوری، مکتبۀ حیدریه، چاپ دوم، ۱۳۷۹ ش، ص ۱۷۲٫
۲۳) الاستیعاب، ج ۲، ص ۴۰۹٫
۲۴) تاریخ مدینۀ دمشق، ج ۱۶، ص ۱۶۳٫
۲۵) عبید، نام یکی از پدرانی است که زیاد را به او منسوب می‏کنند.
۲۶) تاریخ یعقوبی، ج ۲، ص ۲۲۰٫
۲۷) همان، ص ۲۳۵؛ سیر اعلام النبلاء، ج ۳، ص۴۹۶ و تاریخ مدینۀ دمشق، ج ۱۹، ص ۲۰۳٫
۲۸) تاریخ دمشق، ج ۱۳، ص ۲۶۱؛ فتح الباری، ج۱۳، ص ۵۵؛ الاستیعاب، ج ۱، ص ۳۸۶؛ البدایۀ و النهایه، ج ۴، ص ۴۱ و تاریخ الخلفاء، ص ۱۹۴٫
۲۹) همان.
۳۰) الاستیعاب، ج ۱، ص ۳۸۷٫
۳۱) الامامه والسیاسه، ج ۱، ص ۱۹۱٫
۳۲) ربیع الابرار، محمود زمخشری، شریف رضی، چاپ اول، ۱۴۱۰ ق، ج ۴، ص ۲۰۸، باب ۸۱٫
۳۳) مروج الذهب، علی بن حسین مسعودی، شرکت عالمیه کتاب، چاپ اول، ۱۹۸۹ م، ج ۱، ص ۷۱۳ و ۷۱۴٫
۳۴) تاریخ ابن خلدون، عبدالرحمان بن خلدون، دارالکتاب لبنانی، ۱۹۸۶ م، ج ۴، ص ۱۱۳۹٫
۳۵) الضوء اللامع، شمس الدین سخاوی، دارمکتبۀ الحیاۀ، ج ۴، ص ۱۴۷٫
۳۶) الامامه و السیاسه، ج ۱، ص ۱۹۶٫
۳۷) تاریخ طبری، همان، ج ۴، ص ۲۳۸٫ در تعبیر دیگر آمده است: «یَا بُنَیَّ! اِنِّی قَدْ کَفَیْتُکَ الشَّدَّ وَ التَرْحَالَ. وَطَّاْتُ لَکَ الْاُمُورَ، وَ ذَلَّلْتُ لَکَ الْاَعْدَاءَ وَ اَخْضَعْتُ لَکَ رِقَابَ الْعَرَبِ وَ جَمَعْتُ لَکَ مَالَمْ یَجْمَعَهُ اَحَدٌ.» الکامل فی التاریخ، ج ۳، ص ۲۵۹٫
۳۸) الفتوح، احمد بن اعثم کوفی، دارالکتب العلمیه، چاپ اول، سال ۱۴۲۲ ق، ج ۴، ص ۲۵۶٫

منبع : ماهنامه اطلاع رسانی، پژوهشی، آموزشی مبلغان شماره۱۲۴

 

تعداد مشاهده : 1,309 بازدید
نويسنده : HamidReza

آیت الله بهجت: جرم امام حسین(ع) چه بود؟

انتشار در: 09 نوامبر 2016

آیت الله بهجت: جرم امام حسین(ع) چه بود؟

مرحوم حضرت آیت الله العظمی بهجت می فرمود: آن روز که میثم تمار را به بالای دار بردند، چه گناهی داشت؟! حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) چه گناه و جرمی داشتند که پیشنهاد آن حضرت را قبول نکردند و عمر سعد گفت؛نزد امیر (عبید الله بن زیاد) گواهی دهید… .

موعود:مرحوم حضرت آیت الله العظمی بهجت می فرمود: آن روز که میثم تمار را به بالای دار بردند، چه گناهی داشت؟! حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) چه گناه و جرمی داشتند که پیشنهاد آن حضرت را قبول نکردند و عمر سعد گفت:
اشهدوا لی عند الامیر انی اول من رمی
نزد امیر (عبید الله بن زیاد) گواهی دهید که من اولین کسی بودم که به سوی حسین (علیه السلام) تیر پرتاب نمودم.
و سرانجام او را شهید کردند، و در نتیجه بعد از این جریان بر و فاجر با یزید بد شدند و به او لعن و نفرین کردند. آنان حضرت را بین السله و الذله؛ (یا جنگ و شمشیر و یا ذلت و خواری) مخیر نمودند و نزول بدون شرط و قید بر حکم و تسلیم ذلت بار را از آن حضرت خواستند: ان تنزل علی حکم الامیر عبیدالله بن زیاد
(باید بر حکم عبید الله بن زیاد سر نهی). یعنی تسلیم خفت بار و بدون قید و شرط به گونه‌ای که هر چه خواستند با آن حضرت بکنند، یا بکشند یا آزاد کنند؛ ولی حضرت راه سوم غیر از سله و ذله را پیشنهاد دادند، و آن رها کردن آن حضرت بود تا به سر حدات برود و یا به همان جا که آمده بود بر گردد. بنابراین، این سخن که یزید در مجلس خود در پاسخ کسی که گفت:
کان امیرالمؤمنین (یعنی معاویه) یکره هذا.
امیرمؤمنان معاویه از شهادت و به قتل رساندن امام حسین (علیه السلام) کراهت داشت. و یزید در جواب او گفت:
و الله لو خرج علیه لقتله
به خدا سوگند، اگر امام حسین (علیه السلام) بر معاویه خروج می‌کرد، قطعاً او را می‌کشت.
دروغ است، زیرا آن حضرت در طول ده سال علیه معاویه خروج نکرد، و گرنه چرا پیشنهاد ترک مخاصمه را داد؟! آیا مگر آن حضرت بر تو خروج کرد که چنین می‌گویی؟!

پی نوشت:
کتاب در محضر حضرت آیت ا…. العظمی بهجت – ص ۱۴۵
محمد حسین رخشاد

تعداد مشاهده : 1,178 بازدید
نويسنده : HamidReza

در بین آن دیوار و در

انتشار در: 02 مارس 2015

در بین آن دیوار و در

fatemiyyeh-days-postcard

 

خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند . حاجی (حاج حسین خرازی) بی قرار بود اما به رو نمی آورد. خیلی ها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه، یه وضعی شده بود. عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد بیسم چی را صدا زد و گفت: هر جور شده با بی سیم تورجی زاده را پیدا کن. (شهید تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا) مداح با اخلاص و از عاشقان حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود. خلاصه تورجی را پیدا کردند.

حاجی بیسم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت: تورجی چند خط روضه حضرت زهرا برام بخون.

تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت، صدا را روی تمام بیسیم ها انداخته بودند، خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند؛ خط را گرفته بودند و عراقی ها را تارو مار کردند…

شهید تورجی خونده بود:

در بین آن دیوار و در

زهرا صدا میزد پدر

دنبال حیدر می دوید

از پهلویش خون می چکید

زهرای من… زهرای من…

تعداد مشاهده : 1,667 بازدید
نويسنده : HamidReza

شهیدی که قرض هایم را داد

انتشار در: 19 نوامبر 2014

شهیدی که قرض هایم را داد

123123

آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه هایتفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.
یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین. تا اینکه…
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود… نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری…گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او…
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.
قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند…
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت…
“این رسمش نیست با معرفت ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم…”. گفت و گریست.
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید…»
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در  خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد. هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است…با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.
لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت…به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود….بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است…
گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش؟
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته … با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست…
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود…. گیج گیج بود.مات مات…
کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز…؟
نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید…مثل دیوانه هاشده بود. به کارت شناسایی نگاه می کرد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری…وسط بازار ازحال رفت…
پی نوشت۱. این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.
پی نوشت۲. قبر مطهر این شهید، طبق وصیت خودش در دل جنگلهای اطراف شهر ساری، در کنار بقعه ی کوچک و ساده ی امامزاده جبار، قرار دارد.
پی نوشت۳. دوستانی که مایلند از نزدیک این شهید بزرگوار را زیارت کنند، آدرس مزار این شهید: کیلومتر۵ جاده ساری نکا، بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستای خارکش

تعداد مشاهده : 1,709 بازدید
نويسنده : HamidReza

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

انتشار در: 18 نوامبر 2014

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

داستان شهیدی که سر بی تنش سخن می گفت

 

123321

به عشق همه شهدا
درجاده بصره ـ خرمشهر وقتی که شهید علی اکبر دهقان به شهادت رسید،
ایشون همین طورکه میدوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت وسرش جداشد…
در همان حال که تنش داشت میدوید سرش روی زمین می غلتید…
سر این شهید حدود پنج دقیقه فریاد یاحسین یاحسین میداد…
همه داشتند گریه میکردند…
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش روبرداشتند نوشته بود:
خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع ) با لب تشنه شهیدشده ، من هم دوست دارم این گونه شهید بشم…
خدایاشنیده ام که سر امام حسین (ع ) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم ازپشت بریده بشه…
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع ) بالای نیزه قرآن خونده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم که بتونم با اون انس بگیرم و بتونم بعد مرگم قرآن بخونم، ولی به امام حسین (ع ) خیلی عشق دارم… دوست دارم وقتی شهید میشم سر بریده ام به ذکر یاحسین یاحسین باشه…

 

نقل از کتاب روایت مقدس،ص ۳۰۰
و چگونه ایم ما…؟؟؟؟؟
برای شادی شهداء صلوات

تعداد مشاهده : 1,886 بازدید
نويسنده : HamidReza

بنایی که به دستور امام زمان (عج) فرمانده شد

انتشار در: 04 جولای 2014

بنایی که به دستور امام زمان (عج) فرمانده شد

bronsi

یک روز توی منطقه جلسه داشتیم. چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی شان به عبدالحسین برونسی گفت: حاجی برات خواب‌هایی دیدیم.

عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت: خیره ان شاء الله.

گفت: ان شاء الله.

مکثی کرد و ادامه داد: با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده لشکر، شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستین.

یکی دیگرشان گفت: حکم فرماندهی هم آماده است.

خیره‌ی عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثری از خوشحالی توی چهره اش پیدا نبود. برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! و گفت: فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده، چه برسه به فرماندهی گردان!

گفتند: این حرفا چیه می‌زنی حاجی؟!

ناراحت و دمغ گفت: مگر امام نهم ما چقدر عمر کردن؟

همه ساکت بودند. انگار هیچ کس منظورش را نگرفت. ادامه داد: حضرت توی سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده گردان بشم؟

گفتند: به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردنش.

از جاش بلند شد. با لحن گلایه داری گفت: نه بابا جان! دور ما رو خط بکشین، این چیزها هم ظرفیت می‌خواد، هم لیاقت که من ندارم.

از جلسه زد بیرون. آن روز، هر چه بهش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند، فایده‌ای نداشت که نداشت.

روز بعد ولی، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند؛ صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود: چیزی رو که دیروز گفتین، قبول می‌کنم. کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمی‌کرد که او این کار را قبول کند. شاید برای همین، فرمانده پرسیده بود: چی رو؟

عبدالحسین گفته بود: مسئولیت گردان عبدالله رو.

جلو نگاه‌های تعجب زده دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد.

حدس می‌زدیم باید سرّی توی کارش باشد، و گرنه او به این سادگی زیر بار نمی‌رفت. بالاخره هم یک روز توی مسجد، بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت و گفت: همون شب خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان (سلام الله علیه) رسیدم. حضرت خیلی لطف کردن و فرمایشاتی داشتن؛ بعد دستی به سرم کشیدن و با اون جمال ملکوتی شون، و با لحنی که هوش و دل آدم رو می‌برد، فرمودند: شما می‌توانی فرمانده تیپ هم بشوی.

خدا رحمتش کند، همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتی ها را در زندگی او رقم زد. یادم هست که آخر وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ و گرنه، فرماندهی برای من لطفی نداشت.

تعداد مشاهده : 1,663 بازدید
نويسنده : HamidReza

دعا کنید از این هم شهید تر بشوم

انتشار در: 28 ژوئن 2014

دعا کنید از این هم شهید تر بشوم

gomnam

تقدیم به شهدای گمنام

دعا کنید که من ناپدید تر بشوم

که در حضورخدا رو سفید تر بشوم
بریده های من آن سوی عشق گم شده اند
خدا کند که از این هم شهید تر بشوم
که ذره های مرا باد با خودش ببرد
که بی نهایت باشم، مدید تر بشوم
به جست و جوی من و پاره های من نروید

برای گم شده تن، پی کفن نروید
به مادرم بنویسید جای من خوب است
که بی نشانه شدن در همین وطن خوب است
در این حدود، من پاره پاره خوشبختم
در آستان خدا بی کفن شدن خوب است
همیشه مهدی موعود در کنار من است
و دست های ابالفضل سایه سار من است
خدا قبول کند این که تشنه جان دادم
و کربلای جدیدی نشان تان دادم
به جست و جوی من و پاره های من نروید
برای گم شده تن، پی کفن نروید
میان غربت تابوت ها نخواهیدم
به زیر سنگ مزار- ای خدا!- نخواهیدم
منم و خار بیابان که سنگ قبر من است
دعای حضرت زهرا(س)مزید صبر من است
خدا که خواست ز دنیا بعید تر بشوم
که زیر بارش سرب و اسید، تر بشوم
خودش به فکر من و تکه های من است
دعا کنید از این هم شهید تر بشوم

تعداد مشاهده : 1,713 بازدید
نويسنده : HamidReza

دفین در کربلا!

انتشار در: 07 دسامبر 2013

دفین در کربلا!

9209162

خاطره ای زیبا از شهید گمنام توسط یکی از مسئولین عراقی:

ابوریاض از مسئولین فعلی در کشور عراق است. ایشان می گفت: در سالهای جنگ عراق علیه ایران فرزند من به اجبار به سربازی رفته بود.بعد از یکی ازعملیاتهای ایران از طریق ارتش به من اطلاع دادند که پسرت در جنگ کشته شده.
خیلی ناراحت بودم. با اتومبیل خودم از بغداد برای تحویل جسد راهی جنوب شدم. به محل تحویل اجساد رفتم. کارت و پلاک پسرم را تحویل دادند. کارت متعلق به خودش بود.
اما وقتی برای تحویل جسد رفتم با تعجب دیدم که این جنازه متعلق به پسرم نیست!چهره او شبیه بسیجیان ایرانی بود.محاسن داشت. بسیار نورانی بود!
با مسئول مربوطه صحبت کردم. گفتم: این جنازه پسرمن نیست. اما اومی گفت: مدارک کاملا صحیح است.این جنازه را بردار و ببر!
هر چه با او بحث کردم بی فایده بود.کم کم ترسیدم به خاطر این موضوع من را اذیت کنند.لذا جنازه را برداشتم. طبق رسم شیعیان عراق پیکر او را بالای ماشین خودم بستم و به سمت بغداد حرکت کردم.
در این راه به این موضوع فکرمی کردم که این جنازه کیست.چرا مدارک پسر من همراه این پیکر بوده!هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر نتیجه می گرفتم.
تا این که در طی مسیر به کربلا رسیدم. پس از زیارت به سمت قبرستان کربلا رفتم. نمی دانستم با این پیکر نورانی چه کنم. به خانواده چه بگویم؟! لذا او را در کربلا به خاک سپردم. بعد هم فاتحه ای برایش خواندم و راهی بغداد شدم.
مدتی بعد اتفاق عجیبی افتاد.اعلام شد که پسر من زنده است و در اسارت ایرانی ها به سرمی برد. بعد از پایان جنگ، اسرای ایرانی وعراقی تبادل شدند و پسر من هم برگشت.
اولین سوال من از او در مورد مدارکش بود. اینکه آن جوان خوش سیما چه کسی بوده. اما جواب پسر من عجیب تر بود.
او گفت: وقتی من به اسارت نیروهای ایرانی در آمدم جوانی به سمت من آمد و گفت: کارت و پلاکت را بده! من هم آنها را به او تحویل دادم.
جوان به من گفت: قرار است من در کربلا و در جوارحرم امام حسین(علیه السلام)به خاک سپرده شوم!!اما برای رسیدن به آنجا به کارت و پلاک تو احتیاج دارم!
ازمن حلالیت طلبید! بعد خداحافظی کرد. من را به دیگرنیروهای ایرانی تحویل داد و به سمت جلو حرکت کرد. من دیگرازاو خبری ندارم!
واقعا عجیب بود.یعنی او که بود.چه کسی به او گفته بود این کار را انجام دهد.چه کسی به دل ابوریاض انداخته بود این شهید گمنام ایرانی رادر کربلا به خاک بسپرد

تعداد مشاهده : 1,976 بازدید
نويسنده : HamidReza